سفر به آسمان پرستاره کویر و کاروان‌سرای قصر بهرام!

0
604

روزهای آغازین هفته بود. سرگرم کار بودم و خسته از ناملایمت‌های روزگار که نمی‌دانم چرا هرچه بیشتر به‌سازش می‌رقصم، بدتر لج می‌کند و طوری در لحظه‌های حساس مرا آچمز می‌کند که به همه‌چیز حتی خودم هم شک می‌کنم! از حجم زیاد کار، به‌شدت کلافه بودم. سری چرخاندم و گوشی تلفن همراه را برداشتم. این‌طورمواقع، ‌رفتن سراغ تلگرام و اینستاگرام، تنها میان‌بُر مسخره‌ای است که برای چنددقیقه هم که شده، سنگینی کار را از یادم می‌بَرد. نیم‌نگاهی به تازه‌ترین پیام‌های تلگرامم انداختم. همه‌چیز عادی بود، جز یک‌پیام با عنوانِ«یک‌سفر، یک‌آسمان»! که به‌نظر جذاب می‌آمد.کنجکاو شدم و پایین‌تر رفتم تا ادامه تبلیغ را بخوانم. نه! انگار جذاب‌تر هم شد: «سفر به اعماق پرستاره و تاریک آسمان»!

 

برای من که زیر نورگیرِ پوشیده از شیشه‌های مشجر سقف اتاقم، عملاً سهمی از تماشای آسمانِ شب ندارم، پیام شگفت‌انگیزی بود؛ آن‌قدرکه انگار یکی مرا با تمام قوا به‌دنیای خوش‌رنگ‌ولعاب کودکی‌هایم هُل داده باشد. یعنی درست به‌دورانی که همراه با برادرها، تشک‌های‌ گل‌گلی‌مان را توی حیاط نقلی خانه ویلایی‌مان پهن می‌کردیم و سرها را بر خنکی نازبالش‌های مامان‌دوز می‌ساییدیم و شب‌های دلبرانه سه‌ماه تابستان را در خنکی دلچسب هوا و گرمای حضور پدرومادر، زیر چتر پرستاره‌ آسمانی به صبح می‌رساندیم که از نور تک‌رنگ ماه برای ستاره‌هایش وام می‌گرفت؛ اما خودش هزاررنگ بود.

با فکر به‌این‌چیزها چشم‌هایم را بستم و سوار بر قالیچه پرنده دنیای کودکی‌ام شدم. بعد خودم را توی آپولو۱۳ و کهکشان راه شیری تصورکردم. ذهنم ناخودآگاه می‌رفت به سمت ژول‌ ورن و کتاب«سفر به‌ کره ماه» که در 10‌سالگی، در کلاس سوم ابتدایی، آن را از پدرم هدیه گرفته بودم. حتی دلم می‌خواست برای یک‌مرتبه هم که شده خودم را جای «یوری گاگارین» قهرمان افسانه‌ای دوران کودکی‌ام بگذارم و با این تصور که دارم روی کره ماه قدم می‌زنم، آن به‌ظاهر لکه‌های عجیب روی ماه را با دست‌هایم لمس کنم. در همین رویاها غوطه‌ور بودم که تلفن همراهم زنگ خورد و با اولین لرزش، پیوند و ارتباطم را با کهکشان و آسمان و هرآنچه که در ذهنم بود به‌کل قطع کرد.

-« لعنتی! این چه‌وقت زنگ‌زدن بود آخه! »

پشت خط، حسین بود. یکی از دوستانم در گروه تلگرامی همسفران. گروهی که من مدیرش بودم و در آنجا با دوستان اهل سفر، برای رفتن به گردش‌ها و سفرهای علمی و ادبی و فرهنگی، برنامه‌ریزی می‌کردیم. حسین، بعد از سلام و احوال‌پرسی، یک‌راست سراغ اصل مطلب رفت؛

مسعودجان تبلیغ سفر رو توی گروه دیدی؟ فکرکنم برنامه خوبی باشه‌ها!

آره دیدم و راستش خوشم هم اومد و مشتاقم که بیام؛ اما توی تبلیغش نوشته بود: چهارشنبه و پنج‌شنبه! منم که جز جمعه، بقیه روزها رو سخت سرگرم کارم و سرم شلوغه!

کار که همیشه هست برادر! مرخصی بگیر و بیا خوش می‌گذره، مخصوصاً که سیاوش صفاریان‌پور و چندتا از کارشناس‌های نجوم رسانه هم هستن!

آره، متوجه شدم! منم حس می‌کنم برنامه جذابی باشه. ببینم چه‌کار می‌کنم. خبر می‌دم!

تلفن که قطع شد، ذهنم دوباره دست‌به‌کار شد و یک‌بار دیگر ارتباطم را با آسمان شب برقرارکرد. این‌بار یاد مهندس احمد دالکی افتادم و برنامه پرخاطره «آسمانِ شب» که اغلب با خانواده دورهم جمع می‌شدیم و با اشتیاق از شبکه چهار تماشایش می‌کردیم! چه خاطراتی دارم از آن شب‌های جذاب! با فکر به این خاطره‌ها و نوستالژی‌ها کم‌کم داشتم قانع می‌شدم که مرخصی بگیرم و چهارشنبه و پنج‌شنبه را تعطیل کنم و هرطورشده برای این سفر نام‌نویسی کنم.«این‌همه کار کردیم، دو روز هم تعطیل»! این جمله را توی دلم گفتم و بعد دکمه پرداخت اینترنتی بلیت برنامه را زدم و خیلی ساده برای سفر رصدی روز چهارشنبه آماده شدم!

چهارشنبه۱۲آبان، ساعت۱۲ظهر، تهران، زیر پل کردستان و اولین چهره آشنا، حمید؛ از دوستان خوب گروهمان که اتفاقی مرا دیده بود و متوجه شده بود به‌اشتباه زیر قسمت دیگری از پل کردستان ایستاده‌ام. با خنده‌ می‌گفت: «پسر تو مگه کُرد نیستی؟ پس چطور زیر پل کردستان گم شدی!؟» من‌هم با خنده جواب دادم: «تاحالا کرد پلاستیکی ندیدی؟» بعدهم دوتایی زدیم زیرخنده! حمید با برادرش آمده بود و ماشینشان صدمتر جلوتر بود. سوار شدیم و کمی آن‌طرف‌تر به محل اصلی قرار رسیدیم و بعد با دیدن چهره خوشحالِ برنامه‌گذار سفر، امین مهدوی، که از دوستان مشترکمان بود، گل از گلمان شکفت. صدوهجده‌وار داشت به تلفن جواب می‌داد و با اشاره دست و لبخند، ما را به سمت اتوبوس هدایت کرد تا به‌عنوان اولین نفراتِ حاضر، چشممان به جمال راننده خوش‌اخلاق این سفر، آقای فرحمندی، روشن شود. کم‌کم با جمع‌شدن دیگر نفرات که اغلب از چهره‌های دوست و آشنا بودند، سفر به سمت استان سمنان و کاروانسرای تاریخی قصر بهرام آغاز شد تا یک‌بار دیگر و یک‌روز دیگر را با دوستان و رفقای خوش‌سفرمان در سیروسیاحت بگذرانیم.

اجازه بدهید کمی درباره کاروانسرای قصر بهرام برایتان بگویم تا اگر گذرتان به آنجا نیفتاده دست‌کم اطلاعاتی از آنجا داشته باشید. این کاروانسرا در ۱۵۴کیلومتری جنوب تهران و بر سر راه جاده سنگی قدیمی و کاروانروی کویری اصفهان-کاشان و شصت‌کیلومتری گرمسار واقع شده و به‌نوعی به قصر رصدی معروف است؛ چراکه در دل کویر قرار دارد و به‌گواه بسیاری از گروه‌های رصدی و گردشگران نجوم، آسمانش جان می‌دهد برای رصد ستاره‌ها و صورت‌های فلکی! این جمله‌ها را یکی از اساتید همراه، در راستای معرفی این کاروانسرا در آغاز سفر عنوان کرد و من بی‌درنگ آن را در یادداشت‌های گوشی موبایلم نوشتم. این کار را در سفر مشترکی که دوسال پیش با حمید به کردستان داشتیم، از او یادگرفته بودم و از آن به‌بعد همیشه در طول سفرهایم، ساعت‌ها، نام‌ها، مکان‌ها، توضیح‌ها و رخدادهای پیش‌آمده را یادداشت می‌کردم تا چندروز بعد که از سفر برگشتم و خواستم سفرنامه‌ای بنویسم، نکته ای از خاطرم پاک نشده باشد.

اتوبوس در شلوغی صحبت‌ها و گفت‌وشنودهای همسفران، کماکان به راه خودش ادامه می‌داد. کم‌کم ترافیک سنگین تهران را پشت سر گذاشتیم و از شهر خارج شدیم. خوب یادم هست که هوا به شکل بسیار بدی، طوفانی و پر ازگردوغبار بود. هنگام حرکت هم نیمچه‌بارانی بر سرمان فروریخت تا همین ابتدای سفر، اغلب همراهان نگران این باشند که مبادا سفر دوروزه‌مان خراب شود و نتوانیم از میان این ابرها ستاره‌ها را ببینیم. من با تجربه‌ای که از سفرهای قبلی‌ام داشتم، می‌دانستم که بارش باران همیشه طبیعت را لطیف‌تر می‌کند؛ اما مشکل این بود که این بار هدف ما رصد آسمان شب بود؛ بنابراین بارندگی و ابری‌بودن آسمان مانع کارمان می‌شد.

نزدیک به هشتاددرصد راه را طی کرده بودیم؛ اما آب‌وهوا تغییری نکرده بود. سارا یکی از همسفرانمان به شوخی می‌گفت: «من شانس ندارم.جنگل ابر که رفتم، دریغ از یک‌تکه ابر! چشمه‌علی که رفتم، آنجا هم آبش خشک شده بود و حالا هم که برای رصد ستاره‌ها آمده‌ام، آسمان ابری و بارانی است». بچه‌ها هم با شنیدن این حرف‌ها تهدیدش می‌کردند که اگر اوضاع به همین ترتیب بماند پول سفرمان را از تو پس می‌گیریم. بعد هم خنده و شوخی و حرف‌‌زدن درباره سفرهای رفته و نرفته آن‌قدر گل می‌انداخت که همه به‌کل آسمان بارانی را فراموش می‌کردند.

 بخش زیادی از مسیر بدون اینکه بفهمیم طی شده بوده! آسمان هم هنوز یک‌درمیان می‌بارید. بارش باران در دل کویر کمی مسیرمان را با چالش مواجه کرده بود و شرایط جاده‌، گاه‌گاه باعث بکسوات‌کردن ماشین می‌شد؛ اما در نهایت با هر ترفند و روشی که بود، به‌خصوص با صبر و حوصله و دست‌فرمان هنرمندانه آقای فرحمندی و همکاری همسفران که یکی‌دوبار برای حرکت‌کردن ماشین در گل‌ولای از آن پیاده شدند، درتاریکی شب، حوالی ساعت ۱۹:۳۰به کاروانسرای قصر بهرام رسیدیم.

آسمان هنوز گرفته و ابری بود و خاک و گردوغبار زیادی هم در طول مسیر به ‌پا شده بود. این مسئله طبق پیش‌بینی قبل ‌از سفر، ما را برای رصد آسمان شب، کمی ناامید کرده بود، مخصوصا که فقط قرار بود یک‌شب میهمان این کاروانسرای زیبا باشیم.

قصر بهرام درست شبیه به دیگر کاروان‌سراهایی بود که در طول سفرهایم دیده بودم، با این تفاوت که این بنا بیشتر شبیه کاروان‌سراهای شهری بود و شباهتش به کاروان‌سراهای میان راه کمتر بود و برخلاف نامش، ساختمانی برای اقامت سلاطین صفوی د‌ر مواقع شکار و سفرهای شاهانه. این جمله‌ها را همان موقع از جستجو درگوگل متوجه شدم وگرنه مدیونید اگر فکرکنید از معماری کاروان‌سراها چیز بیشتری می‌دانستم.

با راهنمایی مسئول کاروان‌سرا کم‌کم همگی در اتاق شاه‌نشین مستقر شدیم و چون خبری از برق نبود، چندنفر از تیم اجرایی برای روشن‌کردن موتور برق به سمت حیاط رفتند؛ اما انگار این فقط ابرها نبودند که می‌خواستند سفر ما را خراب کنند و بدبیاری‌ها تاجایی ادامه پیدا کرد که موتور برق هم روشن‌بشو نبود که نبود! ما هم در تاریکی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم و از روی فرکانس صدا و هاله نور موبایل، باید می‌فهمیدیم چه کسی در حال صحبت‌کردن است و در کجای اتاق نشسته! بعدهم که سکوت سنگینی حکم‌فرما شد و خستگی مسیر برخی را به استراحت وادار کرد.

 بعد از کمی استراحت، مراسم معارفه آغاز شد، البته این بار زیر نور طلایی برق که از لامپ‌های صد بالای سرمان به پایین شیرجه می‌زدند! انگار ادیسون حرف‌هایی را که در تاریکی شب پشت سرش گفتیم، شنیده بود و خودش دست‌به‌کار شده بود تا هرطورشده موتور برق روشن شود و بیشتر از این شرمنده ما چهل‌نفر نشود. به‌شخصه اما معتقدم انرژی مثبت جمع سبب این اتفاق مبارک شد تا بالاخره چشم‌مان به‌جمال مبارک دوستان و همسفران خوبمان روشن شود و هرکسی دقیق‌تر خودش را معرفی کند.

تقریبا همه مثل هم بودیم. درس‌خوانده، شاغل، علاقمند به‌سفر و با اطلاعات کم و زیاد از نجوم و ستاره‌شناسی! بحث روانشناسی و ورزش هم داغِ داغ بود و شور و حال خوبی بر جمع غالب شده بود. از چهره‌های نام‌آشنای جمع، سیاوش صفاریان‌پور، پژمان نوروزی، کاظم کوکرم و امین جمشیدی بودند که هرکدام برای خودشان کوهی از انرژی و اطلاعات بودند و در فرصت‌هایی که به‌دست می‌آمد بقیه را از دانش و تجربه‌های نجومی خود بهره‌مند می‌ساختند.

معارفه و گپ‌وگفت‌ها که تمام شد، شام را آوردند. یک ساندویچ خوشمزه با یک کاسه سوپ داغ که طعم خاصش همه را به‌وجد آورده بود. شام را که خوردیم همراه با دکتر نوروزی به پشت‌بام کاروان‌سرا رفتیم و ایشان با ابزاری به‌ نام گردونه آسمان درباره آسمانِ شب، سیاره‌ها، سحابی‌ها، کهکشان‌ها، رصد ستاره‌ها و به‌طورکلی صور فلکی برایمان صحبت کرد. از ستاره شباهنگ گرفته تا صورت‌های فلکی جبار، ذات الکرسی، برساووش، آندرومِدا، دب اکبر، دب اصغر و …که شاید اسم برخی از آنها را از آموزش مسیریابی در شب در دوران سربازی به‌خاطر داشتم.

گاهی این‌قدر حلقه مشتاقان نجوم اطراف دکتر نوروزی تنگ می‌شد که به‌شوخی به همه می‌گفت: فاصله بگیرید؛ اما وقتی دوباره این حلقه دوستانه برای شنیدن صحبت‌های جذابش تنگ‌تر می‌شد با خنده می‌گفت: ببینید من چقدر جاذبه دارم! انصافاً هم پرجاذبه بود، چه در زمینه اطلاعات نجومی و چه به‌لحاظ اخلاقی به‌ویژه در برخورد با همسفران! شاید یک‌جور صمیمت و خاکی‌بودن که باعث می‌شد همه مجذوب اخلاق و رفتارش بشوند.

هوا سرد بود و آسمان نصفه‌ونیمه باز شده بود که کارمان روی پشت بام تمام شد. پس برای رصد صور فلکی از طریق تلسکوپ راهی حیاط کاروانسرا شدیم تا از دانش امین جمشیدی در رصد ستاره‌ها استفاده کنیم. جمشیدی هرچقدر در گفتگوها و دورهمی‌ها طناز بود؛ اما در بحث رصد حسابی سخت‌گیر بود و با کسی شوخی نداشت. کافی بود نور سفید ببیند تا همان جا تو را نگه دارد و تا اسم شب را نگویی اجازه رفتن ندهد! راستی اگر درباره نور سفید نمی‌دانید باید بگویم که برای رصد آسمان شب و ستارگان همه‌جا باید تاریک باشد و به‌اصطلاح آلودگی نوری و نور سفید در محیط وجود نداشته باشد؛ بنابراین اگر نوری هم قرار بود روشن باشد نوری بود که با طلق‌های رنگی پوشیده شده بود.

بساط چای و نسکافه در حیاط کاروان‌سرا مهیا بود و در آن سرمای شب‌هنگام که برخی با کاپشن و شال‌گردن و دستکش باز هم سردشان بود، حسابی می‌چسبید. چند صورت فلکی را با تلسکوپ رصد کردیم. به‌عنوان نخستین تجربه، عجیب و دلچسب بود، مخصوصاً وقتی ستاره‌ها و اجرام آسمانی را با دقت و جزییات تمام می‌دیدی و فرصت این را داشتی که با یک تلسکوپ بزرگ و قوی حسابی در دل آسمان جولان بدهی. این از آن صحنه‌هایی است که توصیفش در نوشته دست‌کم برای من سخت است و خودتان حتماً باید تجربه‌اش کنید.

 رصد ستاره‌ها که تمام شد همراه با کاظم کوکرم به دل کویر زدیم تا چندکیلومتر آن‌طرف‌تر زیر سقف پرستاره آسمان که حالا دیگر کاملاً باز شده بود، سکوت کویر و تماشای ستاره‌ها را تجربه کنیم. گروه که به‌راه افتاد یکی دونفری هنوز آماده نبودند و قرارشد ما چندنفر منتظرشان بمانیم و بعد به‌گروه برسیم اما آن‌قدر دیرکردند که رد گروه را در تاریکی شب گم کردیم و بی‌اغراق تا مرز سکته رفتیم. البته من سعی می‌کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و بقیه را نترسانم؛ اما هرلحظه به این فکر می‌کردم که مبادا در این تاریکی گم‌وگور شویم و یا داخل چاله یا مسیر اشتباهی بیفتیم که بالاخره با روشن‌کردن نور موبایل‌ها از چندجهت و تخمین محلی که گروه قبلی از آن عبور کرده بود توانستیم بقیه را پیدا کنیم و به آنها بپیوندیم. بعد از رسیدن به پیشنهاد آقای کوکَرم در تاریکی محض و بدون هیچ صحبت و سروصدایی، آسمان کویر را با سکوت تمام به‌نظاره نشستیم! چیزی که شاید جز آن شب در جای دیگری تجربه‌اش نکرده بودیم. دست‌کم من که تجربه‌اش را نداشتم.

کارمان که تمام شد کم‌کم به سمت کاروان‌سرا برگشتیم. عده‌ای با دوربین‌های حرفه‌ای سرگرم عکس‌برداری از آسمان شب شدند و عده‌ای هم از فرط خستگی و سنگینی فعالیت‌هایی که داشتیم، مشغول استراحت! من‌هم یکی به نعل می‌زدم و یکی به میخ! شاید می‌خواستم هیچ‌چیز را از دست ندهم، نه رصد و عکاسی همراه با بقیه و نه خواب شیرین را که البته دست آخر خواب برنده شد و برای استراحت عازم شاه‌نشین شدم.

در شاه‌نشین هفت‌هشت‌نفر از بچه‌ها خیلی زودتر از بقیه خوابیده بودند. آنها در خواب ستاره می‌چیدند و ما در بیداری! من هم برای اینکه بیدار نشوند بدون سروصدا سرم را روی زمین گذاشتم و داخل کیسه‌خوابی رفتم که از قبل روی زمین پهن کرده بودم. بعد اتفاق‌های کل روز را با خودم مرورکردم و به‌خودم نمره قبولی دادم که چه تصمیم جسورانه‌ای برای آمدن به این سفر گرفتم؛ چراکه اگر به این سفر نمی‌آمدم حالا در خانه نشسته بودم و داشتم طبق معمول زیر سقف بسته اتاق کتاب می خواندم، یا شاید خواب بودم، شاید هم مشغول گشت‌وگذار در اینترنت و تلگرام! اما واقعاً اینجا و در کاروان‌سرای قصربهرام شب تفسیر دیگری داشت. پر رمز و راز و مملو از هرآنچه‌که در تصور و خیال نمی‌گنجد، آن‌قدرکه گاهی با خیره‌شدن در آسمان فراموش می‌کردی که کجا  هستی و شاید اگر نهیب‌های جمشیدی برای خاموش‌کردن آن نور سفید معروف و عبور خیره‌کننده شهاب‌های آسمانی نبود، اصلاً تا چند دقیقه به‌خودت نمی‌آمدی! برای من که آن‌شب خیلی متفاوت‌تر از شب‌های دیگر گذشت و برای بقیه هم به‌یقین همین بود؛ چون صبح، هنگام بیداری، در کمال شگفتی دیدم که برخی از همسفران با انرژی مثال‌زدنی‌شان هنوز بیدارند و از اینکه توانسته‌اند از طلوع آفتاب و فجر صادق و هرآنچه‌که تصورش را بکنید، عکاسی کنند، بسیار خوشحالند.

ساعت 9صبح، همگی جمع شدیم و در شاه‌نشین کاروان‌سرا صبحانه‌ مفصلی خوردیم که با سلیقه و چیدمانی زیبا تزیین شده بود! خوب یادم هست که یک گل سرخ کوچک روی تکه‌های پنیر در ظرف‌هایمان خودنمایی می‌کرد که بعد از خوردن صبحانه فهمیدیم باید آن را در چای می‌انداختیم تا عطر و طعم بگیرد؛ اما بین خودمان بماند جز یکی‌دونفر هیچ‌کس نفهمیده بود و همه آن را پای تزیین کار گذاشته بودند!

صبحانه که تمام شد برای عکاسی و گشت‌وگذار به حیاط و پشت‌بام کاروان‌سرا رفتیم و درکنارهم عکس‌های یادگاری زیبایی گرفتیم تا حوالی ساعت یازده که دوبخش شدیم. یک‌عده‌مان برای پیاده‌روی رفتند و عده‌ای دیگر به نیت تماشای کاروانسرای عین‌الرشید سوار بر اتوبوس شدیم که البته بعد ازمدتی هردو هم‌مسیر و برای بازگشت به‌سمت تهران به‌راه افتادیم. عقربه‌های ساعت ۱۴:۱۵را نشان می‌داد که در عمارتی به‌نام باغ همایون توقف کردیم و ناهار را همان‌ جا خوردیم. بعدهم بدون توقف به‌سمت تهران به‌راه افتادیم تا نهایتاً با کلی شور و هیجان و درکنار هنرنمایی دوستان و همسفران در طول مسیر برگشت، حوالی غروب پنج‌شنبه، سفر ماجراجویانه ما به دل کویر و آسمانِ شب به‌پایان برسد.

این سفر تجربه‌های جذاب و شیرینی برای من به‌همراه داشت و افزون بر آن سبب شد تا دوباره با آسمان شب و نجوم آشتی کنم و آسمان را فقط با خورشید صبح نشناسم. در طول سفر دوستان و همسفران خوبی هم پیدا کردم و همچنین از حضور اساتید بادانش و باتجربه‌ای بهره بردیم که بی‌شک حضور آنها پایه اصلی شکل‌گیری این سفر بود و با بودنشان به‌زعم من آسمان کویر و رصدخانه قصربهرام جان تازه‌ای گرفت و به خود بالید؛ چراکه این همه عشق و علاقه به نجوم و ممارست در راه علم و آموزش ستودنی است.

اتوبوس به مقصد رسید و همه را حوالی میدان ونک پیاده کرد و همه پراکنده شدند. آخرین نفرها من و امین مهدوی هستیم. تا ونک پیاده می‌رویم و از کیفیت برنامه صحبت می‌کنیم و بعد خداحافظی می‌کنیم. سکانس آخر این سفرنامه اما میدان ونک نیست؛ بلکه روی پشت‌بام خانه ماست، جایی‌که من برادرزاده‌هایم را دور خودم جمع کرده‌ام تا ستاره‌ها را نشانشان بدهم. پس درست مثل پشت‌بام کاروان‌سرا، ژست دکتر نوروزی را برایشان می‌گیرم. ببینید بچه‌ها: این صورت فلکی جبار است. این دب اکبر. کمی آن‌طرف‌تر ستاره قطبی. صحبت‌هایم تمام نشده که یکی از برادرزاده‌ها می‌پرسد: «عمو پس چرا این ستاره که میگی دیده نمی‌شه»! ژستی جمشیدی‌وار برایش می‌گیرم و می‌گویم: آلودگی نوری عموجان! اون نور سفید رو خاموش کن! نور سفید ممنوع! می‌خواهم ادای کاظم کوکرم را دربیاورم و برای سکوت‌کردن و تماشای ستاره‌ها دعوتشان کنم؛ اما صدای دعوای زن و شوهر همسایه به یادم می‌آورد که اینجا سکوت بی‌معنی است!

شب تمام می‌شود و من هنوز ناتمامم، به فکر آسمانِ شب، همسفران، کویر، سکوت، سکوت و سکوت…

مسعود عطری |15 آبان 1395

دیدگاهتان را بنویسید

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید